حنجره

قصه ی تنهایی من

حنجره

قصه ی تنهایی من

شب عقد

بوی نا ، تمام اتاق را ممدوح کرده بود.بوی گل و گلاب فضا را پر کرده .یعنی ما هم عاشق شدیم.پیراهن سفیدش را پوشیده .نگاهش به نگاهم سکته کرد.او از نسلی با سینه ی سوخته آمده بود .مادرش آمد .پدرش دوسالی بیش تاب نیاورده بود. دخترک با چادر بالدارش کنار تابوت می نشیند قرآن در دست همه جمعند عمه ها و عمو ها ، خاله ها و دایی ها و همسایه ها سفره ی عقدش پرچم ایران است و آسمان بالای سرش ابرها را به هم می ساید.عاقد هم آمده.بسم الله و بالله راه و رسم ، شیوه ی پیغمبران است و بس . مهرتان پنج تکه استخوان به نیت پنج تن یک جلد قرآن کریم، نه یک برگ وصیت نامه و یک پلاک بجای آینه و شمعدان. وکیلم ؟؟؟ از گوشه ی جمع یکی گفت : گلی گم کرده و می جوید اورا

برای بار دوم عرض می کنم  : مهرتان پنج تکه استخوان به نیت پنج تن یک برگ وصیت نامه و یک پلاک بجای آینه و شمعدان. وکیلم ؟؟؟

به هر گل می رسد می بوید اورا

برای بار سوم پنج تکه استخوان به نیت پنج تن یک برگ وصیت نامه و یک پلاک بجای آینه و شمعدان. وکیلم ؟؟؟

 سکوت همه جا طنین انداخت همه خیره به دخترک، سر به تابوت گذاشت لبها را غنچه کرد بوسه زد سر بلند کرد نگاهی به مادرش . اجازه خواست و بعد به روی تابوت نوشت

بگذار ادای دین بر ما باشد

این حرمت و احترام بر جا باشد

اینقدر برای شهدا حکم مکن

بگذار سکوت حکمفرما باشد...                                                                                                                    تنها

 

نظرات 1 + ارسال نظر
غزل جمعه 19 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:58 ق.ظ http://www.arianaa.blogsky.com

سلام فوق العاده بود.زیباُ عمیق و تکان دهنده.قلم و احساس قوی دارید.عمیقا بر من تاثیر گذاشت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد